چقدر بد عادت می کنیم به نداشته هایمان. به ندیده هایمان و به ناشنوا حرف های آشنا. تا آنجا می رویم که انگار نبوده و ناآفریده مانده است.

خودم را می گویم که انگار هیچگاه دست نوازشگر پدری بر سر و رویم نبوده است که امروز اصلا حسی به نام پدرانه را در زندگی ندارم .

وقتی آمدیم دنیا به ما گفتند که صاحب داریم و هرچه می کنیم می بیندمان ، می نویسد حرف و کارمان را و بازمی خواهد علتش را روزی و جایی و مکانی .

اگر چند برنجی به دور و بر سفره مان از روی بچگی می ریختیم به نصیحت مادر که ما را عقاب می داد از عذاب اسراف آن می هراسیدیم و جمع و جورش می کردیم اما الان دست به اسراف خویش زده ایم و کک مان نیز نمی گزد.

نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که روز الست را فراموش کردم ، آنروز که خودم گفتم ، "قالوا بلی" و حقانیت رب و مربی ام را تصدیق کردم و آنگاه خدا بر من منت "جان" را بذل کرد و اشرف مخلوقات شدم.

به گمانم راهی که می روم سخت به ترکستان است که مستغرق در دنیا به حال روزمره سفت و سست های زندگی می چرخم. یادم رفته است که از غم هایش غمگین نباشم و به شادی هایش دل نبدم و انگار این دو تمام دغدغه ها و فلسفه هایم گردیده است.

نماز که می خوانم به جای آنکه خم ابرویش به یادم آید به یاد پیچ و خم های زندگی ام هستم که چگونه از آن عبور کنم و درجا نزدم ، دعا و نیایش و ستایش را هم به ذکر و فکر مال و بنون دنیا لغلغه زبان کرده و ذکر را به زبان و زبان را به چشم محدود کرده ام.

صدقه هم که می دهم به دنبال آنم که چقدر بیش از آن به من برمی گردد ، از صواب صله ارحامش چقدر گیرم می آید و .....

چقدر دور مانده ام از تو......................