مقاله زیر را در سایت جرس و توسط پردیس رضوانی نوشته شده است که در عینا در نگاهی دیگر به این قتل ، مطالعه ی ان ضروریست:


"علیرضا با ما همسایه و آشنای پسرم بود . هم قد و قواره پسر من و چند ماهی کوچکتر بود. پسری بود مثل پسرهای دیگه محله ، .قد و قواره کوچکی داشت . صورت اش کم مو بود. لابد اون هم مثل پسر من هر روز با تیغ می افتاد به جون صورت اش تا موهای صورتش از حالت کرک و پر نوجوانی تبدیل به موهای ضخیم بشه و به صورت بچگانه او حالت مردانه ای ببخشه. بچه خیلی شری نبود .پسرم باهاش سلام و علیک داشت .صبح ها سر کار می رفت .کارگر بود. نمی دونم کجا کار می کرد .با چند تا از پسرهای دیگه که مثل خودش ترک تحصیل کرده بودند رفیق بود .خدا رو شکر پسر من درسخونه .و دلش می خواد زبان بخونه و از مملکت بزنه بیرون برای همین هم تمام مدت سال .وقتی می خواد درس بخونه چون خونه ما چهل متر بیشتر نیست و همیشه خدا هم پر از سر و صدای تلویزیون و بچه هاست .پسرم میره به بوستان نزدیک خونه و اونجا می شینه ودرس می خونه .یه روز که رفته بود درس بخونه زودتر اومد خونه و کز کرد رفت یه گوشه نشست و چشم اش رو دوخت به یه نقطه ..هرچی ازش پرسیدم چی شده جوابم رو نداد .تا این که فهمیدم مامورها اومدن دنبال علیرضا و گفتن که علیرضا ادم کشته؟باور نمی کردم .اصلا بهش نمی آمد ادمکش باشه!

از اون به بعد تا سه روز پیش که علیرضا رو اعدام کردند .از همون یک ذره خواب و خوراک بخور نمیرهم افتادم . چشم از پسرم نمیتونم بردارم .تمام مدت تو محله صحبت علیرضاست .وقتی شنیدن می خوان دارش بزنن .پسرم خودشو اماده رفتن به مراسم کرده بود . هر چه سعی می کردم در باره علیرضا با پسرم صحبت کنم . طفره می رفت .فقط یک روز از من پرسید راستی ممکنه لحظه آخر عشق شون بکشه و عفوش کنن؟ آخه علیرضای مادر مرده تا قبل از این حتی یکبار هم پاش به کلانتری نرسیده بود .از همه ما ترسوتر بود!

التماس اش می کردم که این جور جاها رفتن نداره ،اما به خرج اش نمی رفت. کنجکاوبود ببینه کسی که با او مدرسه و سینما رفته بود و با هم ساندویچ و بستنی و آب انار ممد اناری خورده بودند حالا چه جوری می خواد تنهایی بمیره.همه اش می گفت باید برم .روزی که جرثقیل رو آوردن و دور تا دورش داربست زدن قلبم از ترس و درد گرفت .با زنهای همسایه نگاه می کردیم و برای مادر علیرضا که زن مظلومی بود اشک می ریختیم .جرات نمی کردیم بریم خونه اش .دل مون برای پهلوونی که علیرضا کشته بود هم کباب بود . چطور علیرضا تونسته بود این کار رو بکنه .یه روز پسرم دیده بود علیرضا با چاقو در بطری نوشابه اش رو بازکرد .ازش پرسیده بود چرا چاقو تو جیبته ؟گفته بود چند روز پیش یه یارویی رو تو پارک دیدم که داشت از یه پسره زورگیری می کرد .پسره التماس اش می کرد .اما یارو چاقو داشت و بالاخره جیب شو خالی کرد و ساعت و موبایل اش رو هم ازش گرفت .ترسیدم و فرار کردم و فرداش برای خودم چاقو خریدم مگه من چقدر در میارم که اگه گیر افتادم ازم بگیره؟

هر بار که برای خرید نون و هر کوفت دیگه ای می رفتم بیرون جرثقیل رو می دیدم اعصابم داغون می شد .چشم از پسرم برنمی داشتم .گریه کردم قسم اش دادم که نره پای مراسم اعدام و نبینه .فایده نداشت .گفتم من هم همرات میام .عصبانی شد گفت جای زن اونجا نیست .گفتم اونجا جای هیچکس نیست .مگه جون کندن ادما دیدن داره؟گفت هر جور حال می کنی.من میرم .روز اجرای مراسم از ساعت دوازده شب دیگه. گله گله مردم اومده بودن و جا
گرفته بودن .و موبایل هاشون رو دستکاری می کردن .پسرم هی این دست اون دست کرد که ما بخوابیم و خودش بزنه بیرون ..تا ساعت یک نصفه شب الکی خودمو سرگرم کارای خونه کردم .اونشب شام آبدوغ خیار درست کردم که خواب آوره .گفتم بلکه خوابش ببره و نره .اما دیدم یکهو در کوچه رو باز کرد و زد بیرون. چادرم رو سر کردم و دنبالش دویدم .نگاهی پشت سرش انداخت .من رو دید اما به روی خودش نیاورد و رفت به سمت داربست ها و کنارشون ایستاد .منم عقب تر ایستادم .طوری که پشت به جرثقیل و رو به پسرم باشم و بتونم اونو ببینم .پسرم رو می دیدم که با دور و بری هاش حرف می زنه و بعدش همه اشون نشستن رو زمین و عده ای هم دراز کشیدن .من فقط پسرم رو نگاه می کردم .انگار اونو می خوان اعدام کنن .

ساعت سه و نیم چهار صبح بود که آوردنش .اما از ماشین پیاده اش نکردن .پسرم رو دیدم که رفت به سمت ماشین و علیرضا رو صدا کرد .اما مامورا هلش دادن عقب .زدم تو سرم و رفتم چسبیدم به پسرم و دستش رو گرفتم .دستم رو با خشونت زد کنار و گفت از اینجا برو و آبروریزی نکن .دوستاش خنده ای کردن و رفتن عقب تر ایستادن .من همون جا ایستادم .نفهمیدم چطور گذشت که گفتن دارن میارنش که طناب رو بندازن دور گردنش ..برگشتم و دیدم اش .علیرضا لاغر و ریزه بود لاغر تر و ریز تر شده بود .با وجودی که مامورا از دوطرف بازوهای لاغرش رو گرفته بودن باز تلو تلو می خورد طناب رو انداخت دور گردنش و حکم رو خوندن .جمعیت ساکت شد. مثل این که هیبت و وحشت مرگ صدای مردم رو خفه کرده بود .در همین خموشی و سکوت بود که ناله خفیف علیرضا رو همه شنیدن که مادرشو صدا می زد باباشو صدا زد و برادرشو .وکسی چهار پایه را کشید ... تمام ...
پسرم رو می دیدم سرش رو انداخته بود پائین . .مثل اینکه نمی تونست تماشاکنه . هزاران نفری که ظرف ده ساعت اونجا جمع شده بودن .نیم ساعت نکشید که میدان را ترک کردن و لابد رفتند تا یکی دو ساعتی بخوابند تا بتونن با هیجان بیشتری جزئیات مراسم اعدام رو که شاهدش بودند برای دیگران تعریف کنند. پسرم هم به سمت خونه راه افتاد . منهم به دنبالش ..عصبانی بود .همین طور که از حاشیه پیاده رو می رفت دستش رو روی برگهای درختا و شمشاد ها می کشید .و هراز گاهی چند برگ را با خشم می چید و پرت می کرد روی زمین . زنبور درشتی وز وز کنان دور سرش چرخید و پسرم از ترس این که مباد ا زنبور نیش اش بزنه دستهاشو به تندی و با خشونت زیاد بالا برد و به قصد کشتن زنبور محکم به هم کوبید .اما زنبور در رفته بود . .انقدر به پرواز زنبور در خنکای صبح نگاه کردم که از جلوی چشمام محو شد .خوشحال شدم پسرم نتونست زنبوره رو بکشه .. یک لحظه با خودم فکر کردم نکنه این زنبور روح علیرضا باشه که خواسته در گوش پسرم چیزی بگه؟.انگار خوشحال شدم که علیرضا به خاطر ترس دوباره کشته نشد آخه شنیدم ترس و مرگ برادرای دو قلوی همدیگرند."

اما؟!

 

اما مساله اساسا چیزی دیگرست که خود را پشت این قتل و اعدام پنهان نموده است .

بر اساس آنچه را که کتاب آسمانی و مبنای اعتقادی ما بیان می دارد:

وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا ﴿۹۳-نساء﴾

و هر كس عمدا مؤمنى را بكشد كيفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود و خدا بر او خشم مى‏گيرد و لعنتش مى‏كند و عذابى بزرگ برايش آماده ساخته است

 

و همچنین قرآن در مورد قصاص می فرماید:

وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَاْ أُولِيْ الأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۷۹-بقره﴾

و اى خردمندان شما را در قصاص زندگانى است باشد كه به تقوا گراييد

 

پس اینکه نفسی محترم و قصاص واجب است ، شکی نیست .در احادیث داریم که کسی که نفسی را به قتل رساند ، انگار همه ی مردمان عالم را کشته است

 

اما اساس این قتل و قتال ، نکشتن نفس است که به کشتن نفس دیگری می انجامد.مولانا داستان کشتن نفس(هوی و هوس) را اینگونه نقل می نماید که:

بخش ۲۰ - ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت         

آن یکی از خشم مادر را بکشت          هم به زخم خنجر و هم زخم مشت

آن یکی گفتش که از بد گوهری          یاد ناوردی تو حق مادری

هی تو مادر را چرا کشتی بگو          او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو

گفت کاری کرد کان عار ویست          کشتمش کان خاک ستار ویست

گفت آن کس را بکش ای محتشم          گفت پس هر روز مردی را کشم

کشتم او را رستم از خونهای خلق          نای او برم بهست از نای خلق

نفس تست آن مادر بد خاصیت          که فساد اوست در هر ناحیت

هین بکش او را که بهر آن دنی          هر دمی قصد عزیزی می‌کنی

از وی این دنیای خوش بر تست تنگ          از پی او با حق و با خلق جنگ

نفس کشتی باز رستی ز اعتذار          کس ترا دشمن نماند در دیار

گر شکال آرد کسی بر گفت ما          از برای انبیا و اولیا

کانبیا را نی که نفس کشته بود          پس چراشان دشمنان بود و حسود

گوش نه تو ای طلب‌کار صواب          بشنو این اشکال و شبهت را جواب

دشمن خود بوده‌اند آن منکران          زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان

دشمن آن باشد که قصد جان کند          دشمن آن نبود که خود جان می‌کند

دشمن آن باشد کزو آید عذاب          مانع آید لعل را از آفتاب

مانع خویشند جملهٔ کافران          از شعاع جوهر پیغامبران

کی حجاب چشم آن فردند خلق          چشم خود را کور و کژ کردند خلق

گر شود بیمار دشمن با طبیب          ور کند کودک عداوت با ادیب

در حقیقت ره‌زن جان خودند          راه عقل و جان خود را خود زدند

گازری گر خشم گیرد ز آفتاب          ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب

گر ترا حق آفریند زشت‌رو          هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو

ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ          ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ

تو حسودی کز فلان من کمترم          می‌فزاید کمتری در اخترم

خود حسد نقصان و عیبی دیگرست          بلک از جمله کمیها بترست

آن بلیس از ننگ و عار کمتری          خویش را افکند در صد ابتری

از حسد می‌خواست تا بالا بود          خود چه بالا بلک خون‌پالا بود

آن ابوجهل از محمد ننگ داشت          وز حسد خود را به بالا می‌فراشت

بوالحکم نامش بد و بوجهل شد          ای بسا اهل از حسد نااهل شد

من ندیدم در جهان جست و جو          هیچ اهلیت به از خوی نکو

انبیا را واسطه زان کرد حق          تا پدید آید حسدها در قلق

زانک کس را از خدا عاری نبود          حاسد حق هیچ دیاری نبود

آن کسی کش مثل خود پنداشتی          زان سبب با او حسد برداشتی

چون مقرر شد بزرگی رسول          پس حسد ناید کسی را از قبول

پس بهر دوری ولیی قایمست          تا قیامت آزمایش دایمست

پای کژ را کفش کژ بهتر بود          مر گدا را دستگه بر در بود