استاد عزیز  هر چند که"تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست" اما ما به حکم مسلمانی خویش مامور به وظیفه ایم . هنگامی که دفاع شما را از نواخوانی زنان در محافل عمومی شنیدم " کامم از تلخی غم چون زهر گشت " و آن هنگام که فرزند هنرمندتان را که"با چنین زلف و رخی بادا نظر بازی حرام/هر که روی یاسمین و جعد و کاکل بایدش" در این عرصه مشاهده کردم و شما را مشوق در این امر و مصر به اجرای آن دیدم ،  متعجب گردیدم که "عندلیبان را چه پیش آمد ،هزاران را چه شد"

استاد " با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست" که "هر چه گفتیم جز حکایت دوست/در همه عمر از آن پشیمانیم" چرا که می دانم شما چنانید که "در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم" پس تا "زان پیشتر که عالم فانی شود خراب" از این موضع خویش پا پس نهید ، که از آن روز که چنان گفتی "ما را همه شب نمی برد خواب"

استاد ، اگر چه اکنون از آنچه را در این موضع گیری شما دیدم ، سخت پریشانم ، اما"از دشمنان برند شکایت به پیش دوست/چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم" و اگر تندترین پاسخت را هم حواله ام کنی" نه قوتی که توانم کناره جستن از او/نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم"  و بدان که " گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر/ حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست" و " سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست /  گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست"

با همه ی این احوال ، تفعالی را پس از پایان نگارش این نامه بر حضرت خواجه زدم که اینچنین آمد:

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل                 که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث   نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل

بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم                   که از سؤال ملولیم و از جواب خجل

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم         شدیم در نظر ره روان خواب خجل

رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش    که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل

تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا                 که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت   شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل