چند شب ها خواب را گشتی اسیر / یک شبی بیدار شو ، دولت بگیر(مولانا)
بیست و اندی سال پیش بود ، میهمانی به خانه مان آمد با احدی از بستگان . خوب پیرمرد اول بار بود که به خانه مان آمده بود و از صاحب خانه خجالت می کشید ، من کنجکاوانه در عالم بچگی حرف هایش را می شنیدم که به واسطش اصرار داشت ، بی نشستن بر خوان و سفرمان ، بروند و بیش از این نمانند. صم و بکم نشسته بود و حیا به او اجازه سخن نمی داد تا آنکه مرحوم پدر باب مزاح و دوستی را با او چنان گشود که هنگامه عصر از ایشان دل نمی کند . چه بسیار پدر در دل او جای باز کرده بود. شماره می گرفت و شماره می داد و قرار دیدار بعد می گذاشت ( بیچاره ندانست که یارش سفری بود.)
ای خدای بزرگ ، کرامت و بزرگواری تو که با بندگانت قابل قیاس نیست ،
خوان نعمتت که در مقابل خوان و سفره کوچک بندگانت قابل شمارش نیست ،
صفا و مهربانیت را حد و تقریری نیست.
اکنون که به کرامانه ترین خوان و نان تو و شب های قدر می رسیم ، ما را چنان کن که کریمی از توست و اگر ما دلباخته سفره و خوان نعمتت نگردیدم ، تو را که خللی نیست ، ما به اندازه آن پیرمرد به آن صاحب خانه دل نبسته ایم و آشنا نشدیم و ما هنوز صم و بکم بر روی سفره تو ، تنها گشنگی را حاصل این ماه میهمانی ات دانسته ایم. با ما چنان کن که لب از لب گشوده و کام از دل بیافکنیم و در جمع میهمانات ، خود را بیابیم و در این شب های دهه ی آخر که دیرپایی فرامی رسد ، از غریبگی با تو درآییم و آشنای آشنایت گردیم
همه از دست غیـــــــر ناله کنند