آخرت روز تبدل السرائر است یعنی روزی که هیچ سر و سری مخفی نمی ماند. ولی دنیا محل اختفای سرهاست و خدا ستار است بر عیوب و راز و رمزش مخفی است.

 

از خصوصیات مومنان این است که "یومنون بالغیب"اند یعنی فارغ از اعتماد و ایمان به خدا و پیغمبر و ایمان به معاد ، به غیب ایمان دارند . ایمان به غیب ، ایمان به جزای عقاب و پاداش در دنیاست و انسانها باید بر این اساس تصمیم گیرند. اینکه بخواهند و بتوانند بر اساس داشته های خود و بدون دخل و تصرف در دل ها و اسرار دیگران عمل کنند. حتی رسولان الهی در دنیا رسول ظاهری خوانده شده اند و رسولان باطنی عقل اند که باید انسانها را در مسیر پرخطر دنیا رهنمون باشند.

 

عقل محصول پرطمطراقی را می زاید که نه تنها میوه ای خوشگوار را به ارمغان می دهد ، چه بل آنکه اصل و اصالت مام خود را از یادها می برد:

 

عشق آمد و عقل را به در کرد                                   دیدی که پسر چه با پدر کرد

 

اما تنها عشق های برآمده از عقل و برآمده از انواع قیاس های استدلالی و قیاسی و تمثیلی که بر مبنای اس و اساس منطقی به دست آمده باشد ، پاک و  کاراست وگرنه همانگونه که بارها گفته ام و بار دیگر می گویم:

 

عشق هایی کز پی رنگی بود                                     عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

عشق و دوست داشتن یک تصمیم است ، تصمیمی که انسان بر اساس برداشت های خود که از نتایج عقل و سحر(استعاره از توکل) است  ،دلبستگی را می آغازد و آنرا تجربه می کند و گرنه عشق گردابی نیست که آدمی بی هیچ فکر و اندیشه و توسلی به عالمی بالاتر از آن دچار و گرفتار آید.

 

 

دوست داشتن هم جرم نیست و چه بل آنکه بر طبق حدیث شریف قدسی ، ریشه در خالق ما دارد :

 

كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لكي اعرف

 

من گنج نهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.

 

اما هماره راه ابراز دوستی ، بیان نیست که:

 

هر چه گویم عشق را شرح و بیان                      چون به عشق آیم خجل مانم از آن

 

و همچنین است:

 

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز              ورای حد تقریرست شرح آرزومندی

 

عشق در خود سکوت دارد ، جذبه دارد ، درد دارد ، شکست دارد ، حرف شنیدن دارد . چه عشاقی بیابان گرد شدند ، کوه کن شدند ، بر دار شدند ، خوار شدند ولی در عین همه این احوال انگار بر تختگاه پادشاهی نشسته اند.

 

به جز اشک چشم و به جز داغ دل

 

نباشد به دســــــــــــت گرفتارها

 

 

 

کشیـــــــدند در کوی دلدادگان

 

میـــــــــــان دل و کام، دیوارها

 

 

 

چــــــه فرهادها مرده در کوهها

 

چه حـــــــــلاجها رفته بر دارها

 

 

 

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

 

مــــــــگر پرده‌هایی و پندارها؟!

 

 

 

دنیا آنقدر هزار توی دارد که نمی توان برای همه نسخه ای واحد پیچید ولی اصولی هست که باید در دوست داشتن آنرا از نظر دور نداشت. یکم توکل است که با هیچ مصلحتی سازگار نیست و اما بعد صبرست که نه راهی جز آن هست و نه مقابله در مقامش که گفته اند:

 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر                      آری شود ولیک به خون جگر شود

 

بعد از صبر ، رضایت است به حکم دوست که باید بر آن گردن نهاد و بعد تحمل است از حرف و نصح و زبان زخم دیگران که باید در مقابلش گفت:

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد        دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

 

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت   که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

 

 

 

پایان سخن آنکه عشق در نهایت خود شاید تقرب نداشته باشد ، شاید حین شادی حاصل وصال را به غم دوری تبدیل کند ، شاید انسان را از خوراک بیاندازد و نحیف کند ، اما حال انسان را خوب می کند ، به احسن الحال مبدل می گرداند ، انسان را بالا می برد و برای انسان تقویم عالی رقم می زند:

 

ساقی! به نور باده برافروز جام ما                  مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده‌ایم                      ای بی‌خبر ز لذتِ شُربِ مُدام ما

 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده‌شد به عشق        ثبت است بر جَریده‌ عالَم دوام ما