خاتم جم

 

تفال زیر در باب سرآغاز سید محمد خاتمی بر مسند ریاست جمهوری توسط احدی از همشیره ها برآمده بود که:

غزل شماره 13

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن         

مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی

تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت         

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

 

مقصد عالی

 

احدی از بستگان که در درس و بحث بسیار خارق العاده می نمود و انتظار داشت که در بهترین دانشگاه ها و رشته ها در پس آزمون ورودی آنها قبول شود ولی انتظار او برآورده نشد و به آن هدفی که مد نظر داشت نرسید. در آن دوران امید فالی زد که اینگونه آمد:

غزل شماره 182

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید          هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

فروغ

به واسطه آنکه سالی پشت دروازه های دانشگاه ماندم و برای سال دوم شروع به خواندن و دوره درس هایم کردم تصمیم گرفتم تا هر آنچه از غیر درس است بزنم . یکی از بزرگ ترین علاقیم ، حافظ و شعر عاشقانه اش بود ولی چون به جِد تصمیم و حذف همه برنامه ها را در نظر داشتم از شعر او نیز با تمام حسرت بریدم. جز اولین برنامه هایم این بود که چون موعد به سر رسید سراغ حافظ بروم و در اولین کار ، فالی برآرم. تفالی زدم و آمد:

غزل شماره  490

با هر ستاره ای سر و کارست هر شبم                         از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

یاران همنشین همه از هم جدا شدند                                       ماییم و آستانه دولت پناه تو

میباید درید

دکتر مصطفی معین نجف آبادی که در انتخابات سال 1384 ریاست جمهوری شرکت کرده بود در اولین برنامه رسانه ای اش به فالی اشاره کرد که نتیجه انتخابات و راهی که او در پیش گرفته بود را هویدا کرد و مشخص ساخت که علی رغم همه حمایت ها و درخواست گروه ها ، او تنها به واسطه آنکه سخنی از گفتمان اصلاح طلبی برجای ماند به عرصه آمد و در نهایت با آرایی کم از صحنه کنار رفت.

غزل شماره 240

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک          جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

بازآ

دوستی مطلبی ناصواب برایم نوشته بود و من او را به دیدی انسانی ناصلاح می انگاشتم. مدتی گذشت و من به واسطه آنکه حبی از او بر دل داشتم خواستم تجدید و تقریبی بر دوستی و بلکه نسبی بیش با او بر هم آورم ، اما مردد بود که آیا او بر مدار تقوا رفته و یا هنوز اندر خم کوچه ناکجا آبادست. به هر روی بر حافظ تفالی زدم و او را اینگونه یافتم.

غزل شماره 321

دوشم نوید داد عنایت که حافظا                         بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

خون جگر

شخصی را سال ها رفتار و کردار چنین بر او مستولی شده بود که در بعض حرکات و وجناتش خانواده به رضایت نبودند و آرزوی اصلاحش می کردند ، تفالی ساختند که اینگونه آمد:

غزل شماره 226

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر          آری شود ولیک به خون جگر شود

شاه شمشاد قدان

احدی از نزدیکان که در جریان تشکیل خانواده از عهدشکنی به رنجه آمده بود و قصد تجدید تصمیم داشت ، تفالی زد و چنین آمد که :

غزل شماره 387

 

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان          که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت          گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود          بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز          تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد          گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

پختگان عشق

روزی از احوال خودم از حافظ پرسیدم که چنین گفت:

غزل شماره 265

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من          در میان پختگان عشق او خامم هنوز

قبای پادشاهی

شاید هنوز دوم و سوم دوره دبستان بود و جزو اولین بارها بود که با حافظ و شعر اوی و فالش آشنا می شدم که همشیره برایم اولین فال حافظ را گرفتند و چنین آمد:

غزل شماره 410

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو          زینت تاج و نگین از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد          از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف          نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است          روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

شبان وادی ایمن

در اوایل همکاری با شرکتی بود و قصد داشتم با ایشان قطع رابطه کنم و کاری شخصی را تاسیس کنم به حافظ روی انداختم و اینگونه فرمود که:

غزل شماره 188

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد                             که چند سال به جان خدمت شعیب کند

جهان گذران

چون از تصمیم به تزویج با احدی ناامید شده بودم ، فالی برآوردم و اینگونه شد که :

غزل شماره 268

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس          زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد          از گرانان جهان رطل گران ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین          کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم          دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست          طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

احمق

احدی از ظریفان و عزیزان که علقه ای فراوان به حافظ داشت تعریف می کرد که روزی مادرم از من خواست تفالی به نیت او بزنم و تفسیر و تعبیرش را به سخن نشانم. من که هنوز در خامی و جوانی بودم به ایشان گفتم که سخن حافظ شعر و این کلام خیال انگیز است ، چون حافظ را گشودم چنین آمد :

غزل شماره 378

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید          گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او          ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم