جستجویی در دلم انداختی
دنیای کسب و کار و تعارضات مستقیم و غیر مستقیم آن هماره مستوجب بروز اختلافات در صحنه های مختلف و با شدت و کمیت های گوناگون بوده است. اقتضای اقتصاد برای هر شخص برای تامین نیاز های مادی مستوجب پدید آوردن چنین تعارضاتی است که یقینا از شکل و محتوای آن خارج نمی باشد. گاه این اختلافات به سبب غیر حرفه ای ،طرفین را فراتر از مباحث کاری خود کشانیده و در عمل به بروز مشکلات شخصی بین ایشان سوق می دهد.
اما یقینا کسب و کار تنها گوشه ای از دنیای بزرگ و پرتعارض ماست.
دنیایی که در هر لحظه از آن امکان بروز سوء تفاهمات و سوء برداشت ها از رفتار و کردار وجود دارد محملی بزرگتر و پر آزمایش را به وجود آورده است که می تواند صحنه هایی پرتعارض تر را برای ما ایجاد کند
شاید هر روز در هنگام رانندگی به این صحنه های پرتعارض و فریاد های برآورده رانندگان به یکدیگر برخورد کرده باشید
در صف نانوایی چطور ؟ برای چند دقیقه معطلی ، تا چند جد و آباد خاطی احضار می شوند
برای دعوت نشدن در یک میهمانی چه؟ لعنت خود را تا کدام سلسه از آن فامیل و دوست بینوا که شاید فقط به سهو چنین کرده باشد ، به پیش می بریم
وقتی فروشنده ای عمدا و سهوا ريالی از ما بیشتر می گیرد چه ؟ دیگر آنجا که حق را با خود دانسته و چنان نفرین و ناله می کنیم که آن پول را به خرج دوا و درمان برد
وای به روزی که کسی به ما بگوید ، بالای چشمانت ابروست!؟
و دریغ از اینکه راقم سطور ، خود بیش از همه گرفتار چنین بلایی است.
اما من و دیگر مشمولین این احوال را کجا و مجال سخن بزرگانی که عالمی را به گرفتار خود کرده اند کجا.

یکی از این افراد که خود گرفتار دلبری و عالمی را به خود گرفتار کرده است ، مولاناست.
مولانا جلال الدین محمد بلخی که خود فرزند سلطان العلماست و دارای کرسی رفیع تدریس در آن مدرسه و بزرگ و عالم دینی شهر است .
روزی مولانا دو نفر را که بر جدال برخاسته بودند به نظر در کوی و برزنی می بیند ، یکی می زند و دیگری می خورد ، یکی می گوید اگر یک زنی ، صد خوردی ؛ مولانا به پیش می آید و می گوید ، تو بر من صد زن و یک نخور و آن دو را با هم بر آشتی وا می دارد
اما مولانا نیز همچون من و ما در همان احوال جدال و معارضه و مناقصه است تا آنکه به دیدار شمس نائل می آید .شمس، شمع وجود دل تاریک او می شود و او را از غفلت روزگار بدر می آورد.هر چند داستان دیدار مولانا و شمس را در چند صحنه ی مختلف روایت کرده اند ، اما روایت زیرکه کاری هنری بر صحنه ی تئاتر است ، حداقل برمن "جستجویی بر دل انداخت" امیدوارم از آن لذت برید.
البته متاسفانه فقط لینک اینترنتی اش را در یوتیوب پیدا کردم
مولانا درغم از دست دادن پدر چنان متاثر است که تاب و تحمل از او ببریده گشته و دنیا برایش تیره و تار گردیده است ، ناگاه شمس بر او فرود می آید و چنین پندش می دهد:
هر زمان نو می شــود ، دنیا و ما بی خبر از نو شـــــــــدن اندر بقا
پس تورا هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیسـت
آزمودم مرگ من در زندگتــیست چون رهی زین زندگی پایندگیست
این جهان زندان و ما زندانیــان حفره کن زندان و خود را وارهــان
آدمـی مخفیست در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه جان
بس بگفتم کو وصال و کو نجاه برد این کو کو مرا تا کوی دوست
جستجویی بر دلم انداختی تا زجــــــــــستجو روم در جوی تو
ای کاش می شد آرزو کرد که همه چون مولانا شوند تا دنیای ما چون باغ مثنوی ، معنوی گردد
همه از دست غیـــــــر ناله کنند