لبیک اللهم لبیک
گفتند رسیدیم ؛ یعنی اینجا مدینه است. شهری که سال ها به آرزویش نشسته بودم!؟
شهر پیغمبر است اینجا ، آیا محمد آن رحمت عالمیان و تتمه ی دور زمان اینجا قدم نهاده بود.
فاطمه هم همینجا بوده است، آیا؟!
چشم ها جستجو می کرد ، قبه الخضرا را .
وارد حرم شدم ، در کتب ادعیه و حدیث آمده است ، که مراقبت کنید در قدمهایتان وقتی وارد مسجد نبی می شوید. اینجا محمد نفس کشیده است ، محمد قدم گذاشته است ، محمد آرامیده است و محمد حیات و ممات داشته است.
نمی دانم از کدامین درب وارد شدم ، نه که نمی دانستم ، نمی خواستم بدانم که از در جبرئیل وارد می شوم یا از باب الرحمه یا از باب السلام ،فقط می خواستم زودتر به محمد برسم. انگار دامانش را پهن کرده بود به سوی من . انگار رحمت و رافتش را گسترانیده بود در کل مسجدش. آنجاییکه یتیمان را می نوازید ، اصحاب صفه را در کنارش جای داده بود و آنجا که حسن و حسین را بر دوش می کشید.
فکر می کردم که قبه الخضرا گنبد بسیار بزرگی است و چون چشمم به قبه الخضرای نبوی افتاده بود آنرا باور نداشتم. چه سکینه ای دارد محمد که هزار و چهارصد سال از عمرش هنوز خطوات پرمهرش بر دل می نشیند.
بر ایوان مجاور به مسجد نسشته بودم ، آنجایی که اسامی معصومین را در کنار دیگر یاران و نامردانی که جان محمد را افکندند نوشته اند. عجیب بود عجیب چه صحنه ای بود عجیب . انگار سال ها با این صحنه و قبه ارتباط بصری داشتم . انگار سالها بود که این ایوان را که در فوقان آن قبه الخصرا در آسمان پدیدار است را دیده بودم . به واقعیت که ندیده بودم ، شاید رویا بود و یا خواب بود است که دیده بودم. چه قدر این جا با صفا تر است از آن جلوتر ها که عده ای که یادآور همان عرب جاهل سال های دورند محمد را اینبار در قبه اش محبوس کرده اند و چون مارهای افعی مواظبند که شیعیانش از او تبرک نجویند.
معمولا بهترین جایی که می نشستم و دوست داشتم از آن ناحیه با محمد سخن بگویم ، در بالای سر مبارک بود ،در حیاط. مشرف به باب جبرئیل . آنجا هم بوی محمد می داد ، هم خانه ی فاطمه را می شد دزدانه دید و هم صبایی از نسیم بقیع را می شد استشمام کرد.
بعدها فهمیدم که آنجا گذر بنی هاشم بوده است و خانه ی امام باقر(ع) در آن ناحیت قرار داشته است .
هنوز آن عرب جاهلی که در وصف اعمال زشتش سوره ی حجرات نازل شد را می شد به چشم دید ، می شد که دید داستان گذر بنی هاشم افسانه نیست و می شد غربت پیامبر را در خاک و خاشاکی که بر مضجع شریفش نشسته است احساس کرد.
احساس می کردم که هنوز داستان آن روزهای آخر پیامبر ادامه دارد ، عده ای که دور و کنارش ایستاده اند هنوز او را می آزارند و پیامبر با صبر و شرح صدرش این غم را چگونه تحمل می کند.
چه قدر اینجا بوی علی می آید ، چقدر بوی مظلومیت او را می شود احساس کرد. انگار شیر بیشه ی نبرد و روزهای سخت را در قفس اتحاد زندانی کرده اند .
و اما بقیع ، ای خاک های در هم خفته و قبرستان نور ؛ اگر فاصله ی تو تا حرم پیامبر تنها چند قدم فاصله نداشت ، چگونه بغض دیدنت را تحمل می کردیم.
هر بار که از بقیع بر می گردی ، انگار تازه عزیز از دست داده ای.انگار همه ی غم های عالم را به دل داری و انگار خاک سیاه بی کسی و غربت را بر سر و رویت می ریزند.
پیرمرد و جوان و کودک و مرد و زن نمی شناسد بقیع، هیچ گوشه ی چشمی را که تر نشده باشد نمی توانی آنجا پیدا کنی ، چرا که انگار دوباره تیرهایی را که بر جنازه ی مبارک امام حسن می زدند دوباره می زنند ، انگار پشت خانه ی فاطمه ایستاده و آتش به دست دارند ، انگار علی بن حسین را بر زنجیر اسیری می برند و بر خانه ی امام صادق آتش می گشایند و او را به عمامه به مجلس خلیفه می برند و امام باقر را که از کودکی در رنج اسیری رشد یافته است می آزارند.
و شما کبوتر های کوچک بقیع چه می خواهید از اینجا. شاید شما نیز می خواهید با بالهای کوچکتان سایه ای بر مزار ایشان بیافکنید. اینجا را که نرده زده و حصار بسته اند ، دانه ای نیست که هیچ ، دامی را نیز برای شما پهن کرده اند ، آن گربه های سیاه که حیوانی را برای شما اجیر کرده اند ، پس اینجا چه می کنید.
علی بن حسین آفتاب را بر خود حرام کرده است بعد از پدر ، سایه هایتان را به زوار بقیع بگسترانید که فوج فوج و در آن ساعات محدودی که برایشان معین کرده اند بر گرد ائمه ی بقیع طواف می کنند.
راستی بیت الاحزان فاطمه ، هنوز و بعد از هزار سال عده ای بر گرد تو نشسته اند تا کسی بر تو نزدیک نشود تا مبادا سند بی آبرویشان برملا شود .
نمی دانم دلهای غصبناکشان از تو چه می خواهد که از آن روز حتی از اسم زن هم می ترسند و هیچ موجود زنی را هم به آنجا راه نمی دهند. آنها بار دیگر در مقابل شیرزنی از تبار تو چنان کوچک شده اند که دیگر جرات تجربه اش را ندارند.
راستی فاطمه جان ، هنگامی که بر مزار حمزه سید الشهدا ایستاده بودیم و زیارت می خواندیم ، هنگامیکه بر روبروی قبه الخضرا ایستاده بودیم و کتاب دعا و سلام بر پدرت را به دست داشتیم ، سنگینی دست های ابنای آن اشرار را چشیدیم .
و اگر نرفته بودیم به مسجد شیعیان مدینه تا گلویی از آب معرفت پر کنیم ، چقدر با غم از این شهر وداع می کردیم.
سلام بر تو ای محمد روزی که متولد شدی و روزهایی که زیستی و روزی که از دنیا رحلت کردی و سلام بر چشم های گریه کننده بر تو و بر آل معصوم تو.
عزیزی می گفت که سابقه نداشته است که پیامبری فرزندانش را به امت خود پس از ممات سفارش کند و تنها محمد چنین کرد و آنان چنین کردند.
بگذریم از مصائبت و مصائب آل تو ، از روزهایی که تو را آزردند که خدا را آزردند.
محمد آیه ی "هو الذی انزل السکینه فی القلوب المومنین" را در وصف تو گفته اند که هر آینه که در کنارت بودم تلاطمی از دنیای فانی بر دلم پدیدار نبود.
محمد صفت رحمت العالمینی را بر تو لقب داده اند که چون در پیشگاهت نشسته بودم انگار در عرش ،نظرگاه ملائکه بر من بود.
محمد بر تو کوثر داده بودند که هنوز استشمام بوی آن مرا مست می کرد.
محمد، سلامت را نه به گوش سر که به گوش جان می شنیدم که انگار" سلام قول من رب الرحیم" بود.
محمد وداع با تو چقدر سخت بود که در هر روز سفر با خود تمرین می کردم که هنگامه ی وداعم ، سر از دست گم نکنم تا رحیل خانه ی دوست شوم.
محمد وداع ما را آخرین سلام ما قرار مده.
لحظه ی دیدار نزدیک است ، باز من دیوانه ام مستم ،
باز می گیرد دلم دستم.
انگار جای دیگری هستم
از دور نیز چشم نواز است ، سفیدجامگان میقات مسجد شجره ، چه رسد که با آنان هم داستان شوی.
از منظر من ، یکی از دلایلی که بر هر مسلمان یکبار بر خانه ی دوست رفتن واجب است ، پوشیدن لباس احرام است.
لباسی از جنس کفن
یعنی مرگ را تجربه کردن.
یعنی در زندگی قبل از مرگ حقیقی ، یکبار لباس مرگ بپوشی تا بدانی که رفتن به سوی معبود تا چه اندازه است
در ره منزل لیلی که خطرهاست آنجا شرط اول قدم آن است که عاشق باشی
تا پیش از اتمام اعمال ، اینجا مثل صحرای محشر است و هر کسی فقط به فکر اتمام درست اعمالش است و حداقل برای من و خیلی از کسانی که اول بار مشرف می شوند اولین اندیشه در نگاه به کعبه ی معظمه ، شکرگذاری این توقیق بزرگ و طلب آمرزش و بخشش از درگاه الهی است.
نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت اگر خللی رسد ، خون من به گردن چشم
اینجا مکانی است که که باید لباس مرگ پوشید تا هیچ کس را به واسطه ی رنگ لباس و مقامش از دیگری باز نشناسند ، محبوبترین سنت پیغمبر را تعطیل و هر آنچه رنگ تعلق پذیر است از انسان منع می شود تا حداقل برای ساعاتی انسان مشمول این آیت قرار گیرید که "انا لله و انا الیه راجعون"
نیت به قصد قربت ، احرام به جامه ی مردگان و تلبیه به رسم دعوت که از میقات و محل ملاقاتی که پیامبر از آنجا اذن دخول به حرم امن الهی را گرفته است با حرام داشتن فسق و دروغ و زینت و زناشویی و مقاسمه آغاز می شود تا آدمی هفت چرخ را بر خانه محبوب برقصد و آنگاه بر یاد مادر بی سرپناه اسمعیل، فرزند پدر امت ابراهیمی که در جستجوی قطره ای آب سرگردان سراب دو کوه را می دوید ، قدم گذارد تا شاید همچو هاجر زمزمی بیابد که کودک تشنه ی خود را سیراب نماید و به رسم فدیه ی جان و به محبت معشوق که هماره سهل را بر ما ارزانی داشته است تنها به تقصیری از بدن نحیفش بپردازد ؛ و چه عقد و سنت محکمی که باید برای تحکیم آن بار دیگر طواف کرد تا پیوند گذشته میان مرد و زن متصل گردد.
اما خائف از آنیم که:
به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند
که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ﴿۱۸۶-بقره﴾
و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند [بگو] من نزديكم و دعاى دعاكننده را به هنگامى كه مرا بخواند اجابت مىكنم ، پس آنها بايد دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند تا راه يابند (و به مقصد برسند(
خداوندا در توفیق بگشای نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز زبانم را ثنای خود در آموز
همه از دست غیـــــــر ناله کنند