دگر نصیحت مردم ، نصیحتی است به گوشم
برای تعمیرات ماشین ، یک ساعتی پیش تعمیرکار نشسته بودم تا کارهای ماشین انجام شود. آدم بسیار خوب و منصفی است و حدود 60 سال دارد؛ هر چند از لحاظ مالی متوسط رو به ضعیف هستند و با پنچرگیری و بالانس روزگار می گذرانند ولی از لحاظ روند اجتماعی و دینی و عقیده ای مثل خانواده های ما هستند.فرزندانش همه درس خوانده و مجموعا خانواده محترمی اند.
القصه پسری دارد ، فوق لیسانس که به نظرم در شرکتی معتبر کار می کند و شاید قبلا هم مدتی در شرکت ما کارآموزی کرده باشد و مثل خود پدر سر به زیر و آرام و ساده و صادقی است . دیروز یک دفعه و بدون آنکه از داستان های دنباله دار من در قضایای ازدواج خبری داشته باشد و فقط از من که بعد سال ها دیده بودمشان پرسید که :"متاهل شده ای یا نه؟" گفت که چرا این قدر دخترها برای ازدواج اذیت می کنند؟!!!
برای من که جالب شده بود و احساس همدردی با ایشان می کردم ، کمی گرم شدم و ایشان حدود نیم ساعتی از داستان های خواستگاری پسرش که حدودا با من هم سن است خاطره تعریف کرد. از ایراد به قد و قواره پسرش تا ....
برای من از همه این داستانش جالب بود که پسرشان حتما خانمی با زیور چادر از معیارهایش است ولی به خواستگاری از دختر خانمی با پوشش مانتو هم راضی شده بود. در جلسه حضوری ، دختر خانم اظهار داشته بود که بعضا مقداری از موی سرش هم از روسری به بیرون می رود ؛ ایشان باز هم قبول کرده بود ولی نهایتا به بهانه ی دیگری آن خواستگاری هم کنسل شده بود. القصه برای ایشان که چند سالی است برای پسرشان در خواستگاری ها گیر افتاده است و هر نفر به بهانه ای جواب رد می دهد ؛ قضایای من تعجب انگیزتر شده بود و به واسطه لطفی که بر من (به جهت شناخت شخصی و خانوادگی ) دارد؛ به فکر و سوال فرو رفته بود .
وقتی گفتم که من سیزده خواستگاری رفتم و جواب رد آنها به اتفاق این بوده است که"روحیات ما با شما نمی سازد" کلی می خندید.
البته گفتم که داستان من شده به مثابه داستان فیلم "گاو" که نهایتا خودم هم بر اثر اصرار همه ناصحان به این نتیجه رسیدم که "مشکل از من است "
همه از دست غیـــــــر ناله کنند