سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
می گفتند دو سه سال که بگذرد ، خاک سرد است و فراموش می کنی ؛ اما امان از جدایی.
بعضی آدم ها را نمی توان فراموش کرد چه آنکه :
الانسان عبد الاحسان
بچه بودم و تلفظ و معنای خیلی کلمات و اصطلاحات را نمی دانستم مثل الان که تازه احساس می کنم در موجی از جهل و کم سوادی غوطه می خورم.
آن روزها مثل این روزها هنوز تلفن های همراه و تلگرام و اینستا و... آدم ها را از هم اینقدر دور نکرده بود ؛ از درب منزل که وارد شدم تکه کاغذی روبرویم دیدم که نوشته بود:"ما رفتیم منزل عزیز جان"
لذا تازه فهمیدم آن اصطلاحی که هر روز به کار می بریم از دو بخش "عزیز" و "جان" شکل گرفته است. چند ساعتی با خودم غور خوردم و شاید هم از اینکه چنین صفتی برای مادربزرگ به کار می بردیم احساس گزافه گویی کردم ، اما تنها معنای تحت الفظی این کلمات و استعمال مصطلحش برای خیل آدم های دیگر که البته آنها نیز برای فرزندان شان عزیز و محترم اند جایگاه این کلمات را نمی تواند تبیین کند ؛ چه آنکه باید در لحظه لحظه های این سالیان همدم او می شدی تا بدانی چرا عزیز و آن هم بر نهاد "جان" شده بود.
آن وقت که چنان از آمدنت خوشحال می شد.
آن هنگام که از اعماق وجودش برای تو دعا می کرد.
آن زمان که از سر تا پای وجودت را "قربان ، صدقه" می رفت.
طرف رأی و مشورت پیر و برنا بود و همچون رهبر و فرمانروا ، سخنش نافذ و در عین حال عاشق و چه بل معشوق همه.
این اواخر که صورتش مثل قرص ماه سپید و لب و زبانش از ذکر خالی نبود و مصداقی از سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ؛ آن قدر دایره ی محبتش موسع گشته بود که به قول خودش :"عزیز جان" همه شده بود.
اگر غم و اندوهی می آمد ، سینه او کوهی بود که التیام دیگران در آن نهفته بود و اگر کدورتی پیشآمد می کرد تدبیرش آن را در نطفه می خشکاند و اگر نگرانی بود به لطف دل محکمش ، دل مابقی قرص بود.
و وقتی دلت از دنیا و زر و زورش می گرفت می دانستی که خانه مادربزرگ با همه سادگی اش جایی برای زدودن همه غصه هایت است تا اندوه دلت را آنجا بزدایی.
عزیزان از غم و درد جدایی
به چشمانم نمانده روشنائی
بدرد غربت و هجرم گرفتار
نه یار و همدمی نه آشنائی
و اما اکنون که اشک و شکسته دلی، مستولی گشته به سفارش علی بن موسی الرضا علیه السلام که فرمودند:
ُ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ (علیه السلام)...
سخن را به رثای او خاتمه می دهم که:
آیا که داد تسلیتی خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را
بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد آتش زدند لانۀ مرغ پریده را
همه از دست غیـــــــر ناله کنند