دیشب بود که بغضی گلویم را می فشرد.
از دور که از درب درآمدم, دیدم میان سالی دست بر شکم گرفته.از ظاهرش می آمد که معتاد باشد،اما آدمی زاد بود؛مثل من و ما.
از کنارش رد شدم،دیدم در زباله ها دنبال چیزی می گردد که شکمش را سیر کند.چیزی در بساطم نبود تا حداقل نانی بدهمش.
دلم بیشتر می گرفت از این که نام خود را انسان بنهم و شباهنگام شکم سیر بر روی بالین بگذارم.
اما روزهای روز با این صحنه ها روبرو می شویم.۵ شنبه ها که مدارس کثرتا تعطیل اند،بچه های کوچکی را می بینم که هنوز قد و قامت شان به سطل هم نمی رسد اما خود را داخل سطلی کرده تا بازیافتی بیابند و این است داستان آدمیت ما.
شاید من یا هر یک از ما به قضای روزگار جای آن کودک یا بزرگسال بودیم.
جای بچه ۵ ساله ای که دیروز در یک گروگانگیری بین معتاد و قاچاقچی تلف شد.
جای اسماعیل مذبح و آتنای مذبوح؛جای محمد بیجه یا ۱۱ بچه ای که بعد تجاوز خاکستر شدند؛جای دزد ماشینی که بچه چند ماهه را ندید و کودک در ماشین جان داد؛جای قاتل یا مقتول در داستان مرگ قوی ترین مرد ایران در یک تصادف ساده و جای ده ها و صدها اتفاق.
آنجایی که فقط یک لحظه ، فقط یک لحظه
خدا فراموش می شود..