لحظات سخت
چند متر پایین تر از سالنی که سال ها آروزی هر پسر و دختری است که در آن به طعم شیرینی زندگی مشترک دست پیدا کنند ؛ دست فروشی در سرمای زودهنگام شب های پاییزی توجه ام را به خودش جلب کرد.
لیف و جوراب اصل بساطش بود، چشمم لحظاتی به او افتاد ، ظاهرش دختری بود با چادر سیاه و از سر و صورتش مظلومیت و سادگی می بارید . دخترک آن ساعت شب روی سکوی سرد جلوی بانک نشسته بود و بساط پهن کرده بود و قرار بود آن شب نیز مثل دیگر شب ها مراسمی مجلل چند متر آن طرف تر برگزار گردد ، اما فرق این شب با شب های دیگر ، تنها یک چیز بود.
من؟!
چیزی که هضمش برای من بسیار سخت بود.
کارگران هتل کار هر شب شان بود که برای دیگران و به خصوص عروس و داماد ، میز بچینند و تجمل و تبرج کنند ، اما فرق این شب با شب های دیگر ، تنها یک چیز بود.
من؟!
چیزی که هضمش برای من بسیار سخت بود.
دیشب نیز خیلی ها سر گرسنه زمین می گذاشتند ، مردانی شرمنده خانواده شان بودند ، مادرانی که به دلیل سوء هاضمه شیری برای کودکش نداشت، اما فرق این شب با شب های دیگر ، تنها یک چیز بود.
من؟!
چیزی که هضمش برای من بسیار سخت بود.
هر چند که دل و جسارت صدقه و بذل ، عشر چیزی را که در این مجالس خرج می شود حداقل در من کمترین نیست اما حداقل آدمی می تواند با یک زندگی معمول و عادی به سمت تفاخر و تبخر نرود.
در آن دقایق شیرین ، لحظات سختی بود که گذشت ؛ دقایقی که باید مثل خیلی های دیگر روی هوا بود، دل از قندی خود را نمی شناخت و هوا، هوای دو نفره بود اما برای من و  یادکرد این صحنه ها ، بسی گران آمد.
کاش آدم ها به خصوص در این روزهای سخت روزگار ، بیشتر هوای هم را داشتند.
 لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ﴿۹۲آل عمران﴾