آنان که مادر را خدا پندارند
کفرش به کنارعجب خدایی دارند

در مسیر یادبود مادری رنج کشیده به سمت قبرستان بود که که اتفاقا پشت ماشینی ،شعر فوق را دیدم.
جزع و فزع فرزندان و غربتی که آدمی از فکر فراقت والدین دارد ، تنها این پرسش را پررنگ تر می کند که دنیا با همه زرق و برق و وسعتش و تفاوتی که می تواند از پست ترین تا بهترین مکان هایش در تعریف بگنجد به چه می ارزد که آدمی خود را از بهترین نِعَم (با هر ایدئولوژی و جهان بینی) محروم دارد!؟
آدم هایی که به امید " یک مشت دلار" بیشتر ترک دیر و دیار و خانواده می کنند و از همه داشته های ارزشمند خود که با هیچ وزنی قابل قیاس نیست به سوی خوشبختی فکر می کنند در حالیکه آنان دارند از این مفهوم فرار می کنند و در نهایت آنچه شاید به دست آورند چیزی با ارزش تر از داشته های کنونی شان نباشد باید به این پرسش مهم پاسخ دهند!؟

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی