مغرب زمین
کمی دور و بر خود را هم بگردی می توانی این فکرها را به راحتی ببینی ، یکی از رفتن می گوید و دیگری نابودی غرب را آرزو می کند و راستش را بخواهی من نیز در مقابل عظمت علمی ، قانون مداری ، آسایش زندگی و ده ها محاسن غرب سر تحسین و تشویق فرود می آورم و بر استثمار و دین زدگی و قصور احساس و عواطف در مغرب زمین نفرین می فرستم. بر آنهایی که پیشرفت را به دست آوردند ولی ملت هایی را آزردند ، بر آنهایی که سیاه چرده ای را که روزگاری شهروند درجه ی دوم خود می دانستند رئیس مملکت خویش کردند ولی او را نیز همچون خود به خوی جنگ و لشگر کشی به شرق همانند کردند ، به آنهایی که برداری را از جهان حذف کردند اما همه ی مردمان جهان را به برداری نوین کشاندند ، غرب گرچه احترام به علم و عالم را فزون داشت ولی معلوم را فدای معلول کرد و به جای آنکه سخن از خلقت برانند بر طبیعت استوار شدند ، به جای آنکه کنه علم را دریابند در کف موج های عالم و دانشمند خویش متوقف ماندند.
رفتم مشکلات جهان را حل کنم ، یاد معلم و علت بدایت نوشته ام از خاطر رفت؟!
خیلی از حرف های آن معلم که بالاترین دانشش تصدیق دیپلمش بود در آن مدرسه ی زاقارت دولتی به صد نصح حکیمان می ارزید و بعضی صحنه های آن روزها هنوز در جلوی چشمم است ، آنجایی که می گفت :"بچه ها ، فردا که من و امثال من پیرمرد شدیم چشم امیدمان به شماهاست که ما را در روزگار کهنسالی دریابید. ما به خاطر شما از جوانی مان ، از راحت و آسایشمان ، از روزهای خوشیمان گذشتیم تا شما درس بخوانید ، فردا روز شما هم به فکر کهتران و مهمترانتان باشید". وقتی می شنوم که فلانی و فلانی می خواهند بروند آن طرف آب ها تا درس بخوانند ، مهندس و دکتر شوند و زندگی را بر خود خوش بگذرانند ، یاد حرف آن روز معلمم می افتادم ، یاد پدرش می افتادم و یاد مادرش. یاد سختی هایی که دیگران برایش کشیدند تا بزرگ شود ، درس بخواند، برای خودش کسی شود ، سرکار برود ، خانه بخرد ، زن بستاند ، حتی غصه ی بچه ها و نوه هایش را بخورد ، آن وقت به راحتی و راحت تر از آنچه را بتوان تصور کرد ، برود ؟! بی هیچ مسئولیتی نسبت به گذشته ، حال و آینده ؟!!!!!
بی اختیار یاد خانه سالمندان می افتم که چه پدر و مادرهای نازنینی به جرم پیری و به تصلیب عشق به فرزند گرفتار آمده و منتظر فرشته ی مرگ اند تا آنها را از تنهایی برهاند .
آری کسانی که چه در دور و اطراف ما و چه در دورترهای ما به فکر این هستند که از این جهنم فرار کنند ، از یاد برده اند که اگر بال و پرهای مادی و معنوی کسانی در روزههای سخت روزگار ما نبود ، الان آنها به آتش همان دوزخ گرفتار بودند و معلوم نبود حتی بتوانند فکر رفتن به دهات بالا دستی را بکنند ، چه برسد که بخواهند بروند و پشت سرشان را نگاه نکنند.
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
حتی وقتی به زیارت می روم و در هتل های چند ستاره هم روزهای پرزرق و برقی را می گذرانم ، دلم برای راه هایی که آمده ام تنگ می شود ، برای آدم های کج و ماوج مانده ی زندگی ام هم دلتنگی می کنم چه برسد به آشنایان و دوستانی که سال ها در سفر و حضر نان و نمکشان را خورده ام و مدام با خود می گویم:
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
لنگه دنیا با همه ی زرق و برقش برای اهلش، بهشت دنیاست و نهایت آن، حضی از زخرف دنیاست که به پای خوش مستی ما نمی رسد:
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوســـــــت
اظهار احتیاج خود آن جـــــــــــــا چه حاجت است
همه از دست غیـــــــر ناله کنند