از کرّه گی دُم نداشتن خر
از " كتاب كوچه " ، اثر احمد شاملو:

... مردی خری ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده . مساعدت را ( برای كمك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جای كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !" مرد به قصد فرار به كوچه يی دويد ، بن بست يافت . خود را به خانه يی درافکند . زنی آنجا كنار حوض خانه چيزی میشست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت ( سِقط كرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد . مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهی نيافت، از بام به كوچه يی فروجست كه در آن طبيبی خانه داشت . مرد جوانی پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جای بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خدای و صاحب خر پيوست !مَرد همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودی رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افکند. پاره چوبی در چشم يهودی رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضی افکند كه " دخيلم! ". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارهء رسوايی را در جانبداری از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدّعيان را به درون خواند. نخست از يهودی پرسيد .گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب میكنم .قاضی گفت: دَيتِ مسلمان بر يهودی نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !و چون يهودی سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد !جوانِ پدر مرده را پيش خواند .گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده ام .قاضی گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمی از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيی، چنان كه يك نيمهء جانش را بستانی !و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديهء سی دينار جريمهء شكايت بيمورد محكوم كرد !چون نوبت به شوی آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی ميتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش !مردك فغان برآورد و با قاضی جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .قاضی آواز داد: هی ! بايست كه اكنون نوبت توست !صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد: مرا شكايتی نيست. محكمكاری را، به آوردن مردانی ميروم كه شهادت دهند خر مرا از کّره گی دُم نبوده است.
همه از دست غیـــــــر ناله کنند